Read & Download The Dance of Genghis Cohn
The Dance of Genghis Cohn
آن چنان خوب بود که نظر نه چندان مثبتم رو به رومن گاری تغییر داد و مشتاق شدم تمام آثارشو بخونم و استفاده از اشاره و تمثیل و نماد در اشتیاقم بی ��اثیر نبوده.
همون جور که مترجم در مقدمه گفته: بی رحمانه بر اروپا و فرهنگش میتازد، عظیمترین کتابها وآثار و عقاید و شخصیتهایش را به باد تمسخر میگیرد، با طنزی گزنده وبدبینانه و گاه حتی نامنصفانه، تمام دستاوردهای تاریخی و مقدسات آن را به کثافت میکشد. طنزی که همانند آن را کمتر میتوان در ادبیات سراغ گرفت، طنزی که گاه به هزل و هجو میگراید.
لیلی که در ابتدا منو یاد خودم -زن پرتمنای خونخوار- مینداخت؛ در آخر یادآور لیلیث همسر اول آدم و رانده شده انداخت که دلیل خیلی خاصی هم نداشت جزا این که راضی نبود و نمیشد.
از عبارات محبوبم در کتاب:
1-مجازات انسان این بود که آفریده شد.
2-فرهنگ وقتی وجود دارد که مادرانی که بچههایشان را در بغل دارند از کندن قبرهایشان قبل از اعدام شدن، معاف باشند.
3-فرق بین آلمانیها -که وارث فرهنگی عظیماند- و سیمباهای وحشی این است: سیمباها قربانیانخود را میخورند، حال آن که آلمانیها از قربانبان خود صابون میساختند. این نیاز به پاکیزگی اسمش فرهنگ است!
4-و دنیا چنان زشت و نفرتانگیز مینماید که شبیه واقعیت میشود.
5-چهل مرگ را میتوان شمرد، میتوان آنها را احساس کرد و حتی به تجسم درآورد. اگر شصت ملیون قربانی بود، مردم کمتر یکه میخوردند، چنین رقمی صرفا نوعی انتزاع است.
6-آیا واقعا قربانی و دژخیم محکومند تا ابد-تا وقتی بشر هست- به هم چسبیده باشند؟
7-قدرت فریاد به قدری عظیم است که شقاوت سرنوشت محتوم آدمی را در هم میشکند.
8-او هرگز برانگیخته تر از هنگامی که دستنخورده از روی جسدهای ما برمیخیزد، به نظر نمیرسد.
9-شما نمیتوانید از یک زن توقع داشته باشید که تمام مردهایی را که در زندگیاش دوست میداشته، به یاد بیاورد :D
10-امید هرگز چیزی بیش از آوای شیپوری در میان جنگل نیست.
11-او طوری درباره قلب حرف میزند که انگار کبد یا طحال است! :D :D The Dance of Genghis Cohn In Thomas Disch's SF classic Camp Concentration (1967), the US military attempt a daring series of experiments: they have developed a serum which will temporarily convert anyone into a first-order genius, killing them a few months later. The book claims to be the diary of Louis Sacchetti, a mediocre writer who, we are informed, was transformed by the serum into an incandescently brilliant writer. Disch has the difficult technical problem of conveying to us in a plausible way that Sacchetti has indeed attained these heights of brilliance. He gives us fragments of poems (unconvincing) but his best shot is the play that gets composed in the course of three fevered nights. The title is Auschwitz: A Comedy. Well, only a genius could think of that and actually make it work. I mean, it's obvious, isn't it?
I read Camp Concentration a few years after it came out, when I was an impressionable young teen, and I liked it; in fact, I still like it. But here's the odd thing. I've just discovered that, while fictitious Sacchetti was writing the play-within-the-book which is no more than vaguely suggested by Disch's text, real live Romain Gary was writing a real live book called La danse de Gengis Cohn. It really is a comedy about Auschwitz, and it is really is funny; I would go as far as to say that it's often laugh-out-loud hilarious. If you tell me this proves Gary was a genius, I'm not going to argue with you. He's the only person who's ever received the Prix Goncourt, France's highest literary honour, twice; you're not supposed to be able to get it more than once, but he invented a fake identity and used that to get another bite at the cherry, keeping the deception secret until after his death. Look him up and you'll find many more incredible stories. I particularly liked the one where he found Clint Eastwood had been sleeping with his wife and challenged him a duel; Eastwood chickened out.
Anyway, I should get back to Gengis Cohn and convince you that it's both funny, and, even more startling, tasteful. Cohn, the narrator, starts by telling us that he's a Jewish stand-up comic who was taken to Auschwitz, but then rescued by a kindly SS officer whom he insists on calling Schatzen, now a policeman in the town of Licht. They have been living together ever since, and have grown quite fond of each other, with Cohn teaching Schatzen Yiddish and Schatzen teaching Cohn to sing the Horst-Wessel-Lied. Cohn spends the first chapter winding you up about their unlikely ménage, before he drops his first big joke on page 18. No one else can see him; he's Schatzen's personal ghost, and he's slowly driving him mad. Cohn, who happily admits that he's a terrible and vulgar comedian, milks the situation for all it's worth. Schatzen is investigating a serial killer who's already accounted for a couple of dozen corpses. He holds press conferences where he tells the journalists that this series of pointless murders is unprecedented in German history. Cohn always managed to show up at the critical moment (he's proud of his comic timing) and waves happily to his friend, who freaks out and does the Macbeth-at-the-banquet thing.
Although this is hilarious, you wonder if it's going to be enough for a whole novel, but the author is way ahead of you and is already preparing bigger and better jokes. It turns out that there isn't one serial killer, but a Bonnie-and-Clyde style couple, Lily and Florian. We're originally introduced to them as the lady of the local castle and the gamekeeper she's run off with; the Baron, Lily's hapless spouse, turns up and does a fine turn as the cuckolded husband, refusing to believe a word of it. Such delicacy! Such sensibility! It can't be my Lily! But things get steadily weirder as the book progresses. It soon becomes clear that Florian isn't a Mellors-like gamekeeper (Lady Chatterley had come out a few years earlier), but Death himself, and all attempts at realism melt away. That Cohn turns out to be the dybbuk inhabiting Schatzen's crazed mind is the very least of it. None of the characters are real. They are all figments of someone's (or possibly Someone's) imagination. To the accompaniment of Cohn's ironic remarks about degenerate Jewish art, everything slowly dissolves into a non-representational, dreamlike flow which at the same time manages to be razor-sharp satire. A hard one to pull off; but Gary is a genius.
He's saved his very best joke for the end, and it sneaks up on you as you progress through the last third of the book, which increasingly focuses on the strange relationship between Florian and Lily, the pimp and his girl. Florian, as already noted, cannot possibly be anyone other than Death. The identity of the chick isn't telegraphed as clearly. She's beautiful (like a princess out of a fairy story), irresistible, vulgarly optimistic. She's always falling in love with men and telling Florian that this time it'll be different, when both he and the reader know that five minutes later he's going to be turning up with his knife to dispose of her latest beau. But who is she? Who is Death's whore? The author never comes out and tells you, and looking around on the web I see a number of hypotheses. All the same, it seems to me that really there can only be one answer, and if you've got a robust enough sense of humour it's a very funny one. Please consider reading the book before you click on the spoiler warning below. Though if you absolutely have to find out now...
The Dance of Genghis Cohn مردههایی هستند که هرگز نمیمیرند. حتی میتوانم بگویم که هرچه بیشتر بکشیشان، بیشتر جلو چشمانت میآیند.
داستان در مورد گروهبانی است که در زمان حیات خود دستور قتل عام صدها یهودی را داده است و اکنون روحش توسط یک کمدین تسخیر شده است و ... ایده ی داستان خیلی خلاق بود و باز هم مواجهیم با رنجی که به یهودیان وارد شده است.
یکم خوندن رمانش برای سخت بود ولی به نظرم گونهی متفاوتی از کتابهای گاری بود که خوندم. رمانی تلخ و با طنزی سیاه که قوهی تخیل ما را در دست میگیرد و به هر جا که دلش بخواهد میبرد. The Dance of Genghis Cohn رومن گاری یکی از نویسندههای محبوب من است. محبوبیتش با زندگی در پیش رو آغاز شد و با بادبادکباز و میعاد در سپیدهدم به اوج خود رسید. رومن گاری از آن آدمهای بیش از حد مسئول و اخلاقمدار است. شاخکهایش نسبت به درد و رنج آدمها حساسیت فوقالعادهای دارد. زندگینامهاش هم نشان میدهد که برای کاهش این درد و رنج، کارهای زیادی کرده است. بسیاری از داستانهایش در زمینه جنگ جهانی دوم و نقد قتل عام یهودیان میگذرد. اما شبح سرگردان تفاوتی اساسی با سایر کتابهایش دارد. شبح سرگردان بیش از آنکه یک رمان با تعلیقها و فراز و فرودهای داستانی باشد، اعلام برائت رومن گاری از ایده بنیان نهادن کشوری به نام اسرائیل است که به شکلی بسیار نمادین مطرح میشود. این کتاب بیشتر نقدی بر قدرتطلبی انسانها در تمام طول تاریخ است که قربانیان زیادی گرفته است و کسی که قربانی میکند، میتواند یک نازی یا یک یهودی باشد. یک یهودی میتواند در وجود یک نازی و یک نازی میتواند در وجود یک یهودی حلول کند. داستان، داستان روح یک یهودی درد کشیده است که در جریان قتل عام یهودیان در آلمان کشته میشود. اما این یهودی نمیخواهد با قدرتهای حاکم دست برادری و برابری بدهد، کشوری به نام اسرائیل بنیان بگذارد و آنقدر از یادها برود که انحصارطلبی و زیادهخواهی بشر بار دیگر فاجعهای مشابه در جایی دیگر بیافریند.
اگر به دنبال خواندن رمان هستید، این کتاب، چندان انتخاب مناسبی نیست. کشش داستانی چندانی ندارد و تلاش نویسنده برای بیان اعتقاداتش در جای جای کتاب به چشم میخورد. اما وقتی به کتابهای رومن گاری و تلاش قابل تحسینش برای احقاق حقوق اقلیت و مبارزه علیه تمامیتخواهی و ظلم بصورت یک منظومه یکپارچه نگاه کنیم آنگاه این کتاب مهر تاییدی بر روح بزرگ و اخلاقمدار رومن گاری خواهد بود. The Dance of Genghis Cohn رومن گاری در نوشته هایش به مسئولیت پذیری اجتماعی و اخلاق مداری استفاده وافری می کند، در این اثر نگاهی متفاوت را ارائه می دهد...
شبح سرگردان بیش از آنکه خواننده را درگیر فراز و نشیب های داستانی کند با نقد قدرت طلبی انسان ها در طول تاریخ به مخالفت می ایستد و در این مخالفت هیچ تبصره ای قائل نشده...
او اشاره میکند که قدرت طلبی انسان ها در طول تاریخ قربانیان بسیاری گرفته و شخصی که دست به چنین جنایاتی می زند می تواند با هر نژادی باشد چه یهوی و چه نازی و چه...! The Dance of Genghis Cohn
«شبح سرگردان یا رقص چنگیز کوهن» دیوانهوارترین رمانی بود که تا الان خوندهام. رومن گاری، میایستم و برای این شاهکار ات دست میزنم! حس میکنم هرچه از این کتاب بگم کم گفتم.
ضرباهنگ تند و شلاقی این کتاب قطع که نمیشه، با هر صفحه پیشروی، طوفانیتر هم میشه. از همون اول کتاب میشه فهمید با روایتی خاص و با خط داستانی نسبتا شل و ولی طرف هستیم؛ یا به عبارت دیگر، خط داستانی ارزش خاصی برای نویسنده نداره. میشه کل خط داستانی رو اینطور خلاصه کرد (البته با اعلام خطر لو رفتن داستان!) : کشته شدن یک بازیگر و دلقک یهودی، به نام چنگیز کوهن، به دست یک سرباز نازی، به نام شوارتس شایک، و بازگشت شبح چنگیز به زندگی و ذهن سرباز برای عذاب دادن او. رمان با این روایت شروع میشه و یکهو، از دنیای نسبتا واقعی و ملموس، به صورت نامحسوس و نمادینی (!)، جدا میشه و به قلب جنگل های گایست (یا به احتمال زیاد روان و ذهن ناخودآگاه انسانی) میره.
اما چی این کتاب رو خاص میکنه از من؟ میشه گفت بیش از هرچیزی، زبان نویسنده. این رمان بی نهایت نیش و کنایه داره؛ تا حدی که خیلی جاهاش فرااشباع شدم و با یه تکون، از خنده ای خیلی تلخ روده بر شدم. رومن گاری با تسلط حداکثری روی مسائل و اتفاقات تاریخی، مفاهیم و تاریخ هنر، ادبیات، فرهنگ و... چنان تیغی رو برای انتقاد از نازیسم و به طور کلی، تمامی تفکرات رادیکالی حاکم بر دنیا تیز کرده که مرغای آسمون قراره براشون گریه کنند. تقریبا یک صفحه از این رمان رو نمیشه پیدا کرد که توش زخم زبان، نیش و کنایه، طنز خیلی گزنده و سیاه، ارجاعات تاریخی، ارجاع به زندگی و آثار نویسنده ها و نقاش ها و... نباشه. دست مریزاد آقای گاری، حتی با وجود 300 و خرده ای پانویس، به نظرم دو سه برابر دیگه پانویس این کتاب 300 و خرده ای صفحه ای، میتونست داشته باشه.
جدای همهی اینا، کلیّت رمان به صورت وهمآلودی نمادینه: از حتی اسم شبح گرفته (که یک یهودی به نام موسی یا چنگیز کوهن است و میتوان ارتباطی چند وجهی و پیچیده بین او و مسیح رسم کرد) تا مرگ در قالب یک پاانداز و بانویی ارضا نشدنی از جنسِ غایتِ مطلقِ خواسته های انسانی (شاید خوشبختی)! میدونم سخت نوشتم ولی جور دیگری نمیتونستم اَداش کنم:)
به عنوان کلام آخر بگم که، این کتاب برای همه نیست و خدا رو شکر که برای همه نیست و مهجور مونده:) احتمالا اگه عین من نتونید با زبان و سبک نویسنده ارتباط شخصی برقرار کنید، داستان چندان جدیدی برای ارائه کردن بهتون رو نداشته باشه. The Dance of Genghis Cohn ترجمه آقای ابراهیم مشعری با عنوان شبح سرگردان (رقص چنگیز کوهن) را خواندم.
مانند خداحافظ گاری کوپر، شروع ��یرت انگیزی دارد که در ادامه کمی افت میکند The Dance of Genghis Cohn از بین کتاب های نویسنده فقید فرانسوی، رومن گاری، پنج کتاب؛ خداحافظ گاری کوپر، ریشه های آسمان، پرندگان می روند در پرو می میرند، میعاد در سپیده دم و شبح سرگردان (رقص چنگیز کوهن) از چند کتاب دیگر این نویسنده جذاب تر است.
کتاب آخر کتاب جالبی است که به ظرافت هرچه تمام توانسته روح صهیونیسم معاصر را در کالبد یک شبح موذی نشان دهد. شبحی که ترکیبی از وخیم ترین سندرم های روانی فردی و جمعی از مازوخیسم، سادیسم، پارانویا و غیره است. داستان از این قرار است که افسری نازی که مصدر احکام اعدام در آشویتس بوده توانسته پس از جنگ دوم از چنگال عدالت بگریزد. ولی گریز از چنگال عدالت مانع زدودن تصویری از گذشته ای که مثل زخمی کهنه گریبانگیرش شده نمی شود. در این داستان، شبحِ یکی از قربانیان که با دستور این افسر به جمع قربانیان کشتارگاه آشویتس پیوسته مثل بختک دست از روح و روان این افسر نمی کشد. تا همین جای ماجرا، این تعلیق نشان از جذابیت داستان می دهد ولی در لایه های زیرین داستان ما شاهد وجود سرگشته ای در قالب آن افسر نازی هستیم که نماد و سمبل افکار عمومی پس از جنگ را برای ما متبادر می سازد. افسر نازی دائما در تلاشِ واپس زدن آنچه خود روزی راقم آن بوده است، هست. سیر روحی این شخص از سادیسم در زمان استیلا به مازوخیزم در زمان حال استحاله کرده است. ولی وجه نمادین این قصه، سیر روحی-روانی مظلومانه شبحی سرگردان را برای ما عیان می کند که از مظلومیتی اغراق آمیز درگیر در چنگال فاشیسم به مازوخیزم مظلوم نمایانه ای متمایل شده است که نیت غایی اش گرفتن انتقامی ویرانگر و بنیان کن از فردی یا شخصی برای اطفاء کینه های انباشته در خود است. دیالوگ هایی شبح و آن افسر نشان از سلوکی جمعی دارد که می کوشد با جلب توجه عمومی، مظلومیت خود را دستاویزی کند برای تخلیه حس انتقامی ویرانگر و سادیستی از آن چه در انبان روح آن شبح انباشته است. نقطه عطف ماجرا در آنجاست که در نهایت برای فروکاستن از آن حس عمیق انتقام لازم نیست انتقام حتما از جنایتکار که همان افسر نازی است گرفته شود، بلکه ممکن است هر شخص دیگری (به شرط ضعف) که در دسترس اش قرار گیرد قربانی شود. دراین گیرودار گویا وظیفه تعریف شده ی روان نادم جمعی که نماینده اش آن افسر نازی است در رقم زدن جنایاتی که خود روزگاری مسئول آن بوده - خسته از آنچه دیده و کرده - ایجاب می کند خود را به ندیدن، بی عملی، کرختی و تسلیم بزند. در واقع، شبح نمادِ روحیِ دگرآزاری می شود که پس از مدت زمانی نه چندان طولانی از فردی ستم دیده به چنان سبعیتی می رسد که قبای فاشیسم را از پیکره ی آن افسر نازی به روح سرگردان خود برمی کشد.
شبحِ امروز، به این درک رسیده که انتقام از جانی دیروز که امروز خود مدعی عدالت شده سودی به حالش ندارد پس چه بهتر دنبال طعمه ای موجه تر باشد.
باری، اینجاست که می شود شاهد قدرت ادبیات در واگویی سرراست یا معوجی از تاریخ و سیاست بود. در اینجا، داستان واگویه ای موشکافانه و دقیقی است از چرخه ی استحاله ی جامعه ای ستمگر به داور و از داور به مدعی عدالت.
وضعیتی که در دنیای خارج از این داستان، امروز برای ما قابل فهم است درک این موضوع است که در موقعیت های زمانی و مکانی متفاوت، ستمدیده لزوما می تواند مظلوم نباشد. درواقع وقتی ستمگر بنا به ترفندهایی توانسته آنچه خود بانی آن بوده را با تغییر نقشی که به خود داده به منصه ی داوری گذارد و از طرفی دست بالا (قدرت) را نیز دارد آنگاه می تواند با ستمدیده ی دیروز بر سَرِ کرده ی خود به توافق و مصالحه نیز برسد. مصالحه با این شرط که تاوان ستمِ رفته را حتما باید یک دیگری پیدا شود که به دوش کشد. و در نهایت امر یافتن آن دیگری نیز چنان که دیده ایم و شنیده ایم نمی تواند کار سختی باشد. The Dance of Genghis Cohn شبح سرگردان رقص چنگیز کوهن. اثر رومن گاری. ترجمه ابراهیم مشعری.
دقیقا نمیدونم از کجا شروع کنم.کتاب جالب و سرگرم کننده ای بود و خیلی جاها من شوک میشدم از وقایع تاریخی که در زمان نازی ها و قتل عام یهودی ها اتفاق افتاده. کتاب پر از طنز و کنایه و استعاره است و بعضی وقتا با دقت بیشتری به متن باید توجه بشه...چند تا از قسمت هایی که از متن برام جالب بود رو اینجا میارم:
-هرگز به صابون دست نمی زند.شاتسن شن واقعا از صابون متنفر است.می گوید هنوز هم بعضی از صابون های زمان جنگ،این جا و آن جا پیدا می شود و تو هیچ وقت نمی دانی که توی این صابون چه کسی است. ( اشاره ای است به صابون هایی که نازی ها از جسدهای یهودیان در اردوگاه های مرگ تهیه می کردند و هم اکنون در بسیاری از موزه های اروپا، همچون نمونه ای از جنایت های هیتلری نگه داری می شود.)
- کار بهترین درمان است.
- فرق بین آلمانی ها- که وارث فرهنگی عظیم اند- و سیمباهای وحشی این است: سیمباها قربانیان خود را می خورند، حال آن که آلمانی ها از قربانیان خود صابون می ساختند.این نیاز به پاکیزگی، اسمش فرهنگ است.
- یک روز دنیا خلق خواهد شدو فقط آن هنگام است که کلمه ی برادری معنایی غیر از شرکت در گناه و احساس شرم خواهد داشت. The Dance of Genghis Cohn .
در رقص چنگیز کوهن ابتدا با داستانی فانتزی رو به رو هستیم، روایتی اول شخص از طرف چنگیز کوهن، شبحی یهودی که تنها شاتس شن، افسر نازی سابق، به سبب صدور فرمان آتش او را میبیند و ... اما در ادامه نویسنده پا را از دایره تمثیلات، توصیفات و کنایه ها فراتر گذاشته و با استفاده از نمادها، اساطیر و طنز تلخ مخصوص خودش ابعاد گستردهتری به داستان داده و ارتباط خواننده با واقعیت را قطع میکند. البته به نظرم این تغییر روند داستان به نوعی برای خواننده غافلگیر کننده بوده و شاید به مذاق همه کس خوش نیاید اما بی اغراق، طنز گزنده گاری در این کتاب که به شدت بر اروپا و عقایدش میتازد و عقاید، فرهنگ، آثار هنری و مقدسات را به تمسخر میگیرد را در کمتر ادبیاتی میتوان یافت. ایدئولوژی آلمان نازی و حتی رنسانس و آثار هنری و فرهنگی که خود مدیون جنگ و قتل و عام هستند را به باد کنایه و تمسخر میگیرد و این فرهنگ را که برای ارضای خودش، جان انسان میگیرد در قالب زنی پرتمنا به نام لیلی به بهترین شکل نمادسازی میکند.
در مجموع کتاب خوبیست مخصوصا اگر مثل من علاقمند به نثر رومن گاری باشید و قبل از آن طعم تمثیل و توصیفات او را در آثاری مثل «زندگی در پیش رو» و «پرندگان میروند در پرو بمیرند» و البته طنز شیرینش در «خداحافظ گاری کوپر» را چشیده باشید. The Dance of Genghis Cohn