من او By Reza Amirkhani

همیشه از خوندن رمان های ایرانی متنفر بودم.تا اینکه پای دوستم شکست و از من خواست تا چند تا کتاب از کتابخونه بگیرم تا حوصلش سر نره.
چون سلیقه دوستم رو می دونستم از کتابدار خواستم چند تا کتاب آبکی برام بیاره.
بعد از چند روز دوباره رفتم سراغ دوستم اون همه کتاب ها رو خونده بود جز این یکی. گفت به درد نمی خوره.
کتاب ها رو گرفتم تا برم پس بدم تو اتوبوس شروع کردم به خوندن کتابی که اون خوشش نیومده بود . همه کتاب ها رو پس دادم جز این یکی.
تا شب تموم شد ولی یه تیکه از دل من توش موند
این کتاب بهترین کتابیه که تا حالا خوندم من او راستش را بخواهید کتاب مثل میوه روی درخت است. فصل دارد. زمان دارد. نمی‌شود هر میوه‌ای را هر فصلی خورد، نمی‌شود هر کتابی را هر زمانی خواند. میوه را که زود بکنی کال است، دیر هم بکنی ترشیده. من «من او» را دیر کندم. ترشیده بود. نه بافتش ترد بود، نه مزه‌اش شیرین. شاید اگر همان دبیرستان می‌خواندمش مثل سیب رسیده به مذاقم می‌چسبید. آن زمان داستان و رمان نمی‌خواندم، یکی از حسرت‌های از دست رفته‌ام. بجایش کتاب‌های دیگری می‌خواندم که شاید بعضی‌هاشان آن‌زمان هنوز کال بود. آن زمانی که وقت خواندن هری‌پاتر بود، وقت خواندن شرلوک هلمز بود، همان‌زمان که آن‌ها را نخواندم باید این را می‌خواندم. حتی خیلی بعد از آن، آن زمان که اولین داستان بلند رسمی‌ام را خواندم - بهشت خاکستری، آن هم خیلی دیر، سال اول دانشگاه! شاید همان موقع هم هنوز زمان برای خواندن «من او» بود. ولی الان ... دیگر فصلش برای من گذشته‌است
این‌ها را ��را گفتم؟ برای اینکه آنچه در ادامه می‌گویم همه ناظر به همین مقدمه‌است. من نه با فضای ارزشی اثر مشکلی دارم و نه با نویسنده آن. اگر شما هم دیگر چند رمان خوب داخلی و خارجی خوانده‌اید شاید دیگر فصل «من او» خواندتان گذشته... دیگر این میوه ترشیده‌است

درباره محتوای من او
خیلی رک بگویم: فیلم فارسی فاخر به روایت انقلاب اسلامی. مواد لازم: لوتی واقعی، عرق‌خور بامرام، عرق‌خور بی‌مرام، عارف، زن زیبا، واسطه زن زیبا (ترجیحا محرم لوتی واقعی)، دین‌فروش ریاکار و البته پاسبانی که نماد ظلم حکومت پهلوی است. همه این‌ها را با هم توی داستان می‌ریزیم، بعد صبر می‌کنیم تا بافتشان توی هم برود. واضح است که هرچه آشپز بهتر، محصول نهایی بهتر. امیرخانی هم آشپز خوبی بود. ترکیب، مدت پخت و چاشنی همه خوب بود. راستش را بخواهید نه خیلی خوب، اما خوب بود. ولی مگر از این ترکیبات، از این دستور پخت، از این چارچوب و پیرنگ چقدر می‌توان انتظار داشت؟
چارچوب محتوایی راهی جز کلیشه خودش نداشت و من هم دیگر این کلیشه را خوش ندارم: عارفی که یکدست سفید است، دین‌فروش و پاسبانی که یکدست سیاه‌اند و این وسط جنگ دو خدای سیاه و سفید بر سر سرنوشت قهرمان که همان لوتی واقعی است. لوتی هم هر خطایی کند (به روایت انقلاب اسلامی) خطای ناموسی نمی‌کند. عشقش پاک است، چرا؟ چون افلاطونی است. چون «عاشقی که غسل واجب نشود عشقش پاک است» (نقل به مضمون)، چون «من عَشَّقَ فعفّ ثم مات، فهو شهید». مگر از این هم مسخره‌تر داریم؟ عاشقی که غسل واجب نشود؟! عشقی که بنایش به نرسیدن است، لایق همان عرفانی است که بنایش نفهمیدن است. خیلی ببخشید ولی این ترکیب برای من ترشیده است
نمی‌خواهم ریز شوم در ماجراها، نمی‌خواهم گیر بدهم به آن حضور دست و رو شسته‌ی نواب صفوی، به آن مریمی که پس از صدسال زندگی در خارج آن هم طوری که به قول راوی «آنجا شده‌است خانه‌اش»، قبل ازدواج سرخ می‌شود و به برادر کوچک‌ترش می‌گوید «خان داداش شما قیم من‌اید... اجازه می‌دهید؟» یا ریز شوم در دیالوگ‌های شفته‌ی درویش و نگاه بی‌رحمانه راوی به عالم، آن‌قدر بی‌رحمانه که پاسبانی را به جرم اینکه چادر از سر کسی برداشته محق می‌داند با هفت ضربه چاقوی ماموران خدا مثله کند و بعد بدهد شخصیت‌های مثبت برای مرگش شادی کنند و تازه مجبورت کند در عالم مکاشفه ببینی در آن دنیا هم دارند دستش می‌اندازند و عذابش می‌دهند! همه اینها سر جای خودش. ولی از بالا، من از اینکه نویسنده (نمی‌گویم قهرمان، حتی نمی‌گویم راوی) از اینکه نویسنده تکلیفش با همه مشخص باشد خوشم نمی‌آید. شاید این میوه‌ها، به وقتش، برای «بهار» خوب باشد (جدی می‌گویم)، اما برای کسی که هم بهار دیده و هم پاییز (هرچند هنوز زمستانی ندیده) خواندن داستانی که همه سر جایشان هستند، نه از عارفش خطایی سر می‌زند و نه از زاهدش صوابی، دیگر کمی دیر شده؛ دیگر زیادی ترشیده‌است

درباره فرم من او
از محتوای اثر بد گفتم. ولی بجز یکی دو نقد کوچک فرم کتاب را دوست داشتم. هرچه نباشد، آن وصف «فاخر» در فیلم فارسی فاخر تراز جمهوری اسلامی (می‌دانم آنجا گفتم به روایت انقلاب اسلامی!) برای همین فرم بود. ابتکار امیرخانی در چینش و زمان روایت (تو در تو، بازگردنده و تکرارشونده) و نیز ابتکار او در صدای روایت (جست‌وخیز بین قهرمان و راوی) بسیار خوب بود. راحتی او در گفت‌وگوی حین داستان‌نویسی را هم دوست داشتم: اینکه گاه حرفش را بدون اینکه نیاز باشد در دهن شخصیتی بگذارد راحت می‌گفت یا اینکه با گفت‌وگوی مجازی بین قهرمان و راوی پیرنگ را بسط می‌داد. اما دو چیز را اصلا نپسندیدم. یکی سبک ارجاعات درون متنی فراوان که آگاهانه مدام تکرار می‌کرد «رجوع کنید به من۳، رجوع کنید به اوی۵، رجوع کنید به من۱۱،...». مگر ویکی‌پدیاست؟‌ یا مگر اگر نگویی رجوع کنید به فلان و بهمان خواننده خنگ است و نمی‌فهمد و زحمت این فرم تودرتو خراب می‌شود؟
دومین چیزی هم که من را آزار می‌داد تلاش‌های مالیخولیایی اثر برای پیچیدگی داستان بود. راستش را بگویم این هم از نظر من تراوشات همان رویکرد عرفانی در داستان‌پردازی است. اینکه مدام اتفاقات را تکرار کنیم و بعد به روی خواننده بیاوریم که حتما نفهمیده‌ای ولی این عمدی بوده و یا اینکه یک فصل کامل را با این پرکنیم که دو تا انگشتر عقیق و فیروزه را یکی را در انگشت اول دست راست کرده، دومی را در انگشت چهارم دست چپ، یعد اولی را در انگشت دوم دست راست و دومی را در انگشت سوم دست چپ و همین‌طور چند صفحه را با جایگشت‌های مختلف دست و انگشت پر کنیم باور کنید نه عمیق است و نه بامزه! لاقل برای من نبود

درباره کتاب صوتی
کتاب صوتی متعلق به سایت افق بود ... «خیلی بد... تقریبا هیچ» ... تو را به خدا قبل از ضبط کار یک بار از روی کتاب بخوانید. باور کنید استرس و تپق‌های نگران شما (انگار که دارید امتحان روخوانی می‌دهید و با هر اشتباه حالتان بدتر می‌شود و بیشتر و بیشتر تپق می‌زنید) در صدایتان منعکس می‌شود! صدای گوینده و لحنش خوب بود اما امان از روخوانی‌اش... مادر بگرید

پ.ن: سعی کردم امتیاز و نقدهایم را مستقل از احساسم نسبت به کتاب صوتی بنویسم من او خیلی هم مهم نیست!

این رمان را برای دومین مرتبه خواندم. تغییری در نظرم نسبت به کتب ایجاد نشد. یعنی همانطور که قبلا آن را شاهکار نمی‌دانستم باز هم آن را شاهکار نمی‌دانم. اینکه عده‌ای این کتاب را تقدیس می‌کنند برایم همچنان مایه تعجب است و خب خیلی هم مهم نیست.
اما یک نکته داشت این خواندن مجدد آن هم اینکه امیرخانی «رهش» با امیرخانی «من او» هیچ تفاوتی نکرده و آنهایی که می‌گویند نویسنده افول کرده به نظرم باید دوباره کارهای او را بخونند. من او دقیقا بعد از 7 سال دوری از کتابهای ایرانی ، این کتاب رو خوندم ...
من عهدم رو شکونده بودم . عهدی که بعد از خوندن کتاب صبح ناامیدی – یکی از مزخرفترین کتابهایی که خوندم – با خودم بستم ؛ که دیگه کتاب ایرانی نخونم !!!!
تعریف و تمجیدهای برادرم باعث شد که بخونمش ؛ او هیچ وقت کتاب بد پیشنهاد نمی داد . وقتی کتاب تمام شد ، تا نیم ساعت خیره به کتاب نگاه می کردم . باور کردنی نبود . باور نمی کردم که این کتاب یک کتاب ایرانیه ! اما حقیقت داشت . کشش من او آن قدر زیاد بود که حتی امتحان های خرداد هم باعث نشد که بذارمش کنار .
من او سومین کتاب رضا امیر خانی و معروف ترین کتاب اوست . بنا به نظر امیر خانی هر کدام از شخصیت ها نشئت گرفته از افرادی است که در طول زندگیش با آنها روبه رو شده است . مثلا شخصیت مامانی مادر خود امیر خانی و یا شخصیت حاج فتاح پدر بزرگ امیر خانی است که جزء مالکین به نام تهران قدیم بوده اند . سهم کتاب از جوایز ادبی صفر است . البته خود امیر خانی معتقد است که این موضوع جزء افتخارات کتابش است .
من او باید اعتراف کنم این اولین رمان فارسی با این حجم صفحات بود که خوندم. ادبیات داستان گاهی با نیتی خاص لحن کوچه بازاری می گرفت که این موضوع در کنار بستر مکانی و زمانی داستان و اتفاقات تاریخی ای که با اون عجین می شد در نوع خودش جالب بود، بجز قسمت‌هایی که نویسنده دچار افراط شده بود (سارتر در کافه، نواب صفوی، انقلاب الجزایر و ...) که بنظرم قابل چشم‌پوشی ست. اما چیزی که تا پایان داستان هم نتونستم هضم‌ش کنم، اتفاقات سورئالی بود که در بستر رئال داستان رخ می داد. با همه‌ی این‌ها به کتاب که در نوع خود اثری فولکلوریک محسوب می شه چهار امتیاز دادم چون از خوندنش لذت بردم و من رو به یاد کوچه و خیابان سالیان دور و همسایه‌ها و همبازی‌ها دوران قدیمم انداخت من او

من

من این کتاب را همان سالی که منتشر شد از نمایشگاه کتاب خریدم و خواندم.
تلفیقی از همه ی چیزهایی که دوست دارم در رمان عاشقانه بخوانم...شاید بتوان گفت بهترین رمان وطنی که خوانده م... من او یک رمان علمی/مذهبی/تخیلی
!
گمانم بشود از این ترکیب، حدس زد چه ملغمه‌ی دل‌آشوبی است من او همه چیز می‌گذرد. اصلاً دنیا محل گذر است؛ گذرِ پامنار، گذرِ خان‌نائب، گذرِ قلی، گذرِ مستوفی، گذرِ لوطی‌صالح، گذرِ کریم‌رود! این یکی را از خودمان درآورده بودیم. کریم کنار بازارچه تنگش گرفته بود، به ما گفت آن طرف را نگاه کنید. تا ما سرمان را برگرداندیم، بی‌رودربایستی شلوارش را کشید پایین. لنگ و پاچه‌ی نی‌قلیانی‌اش را بیرون انداخت و کنار راسته‌ی ماست‌فروش‌های شاه‌پور شاشید. بعد هم گفت: «به قاعده‌ی یک رودخانه راحت شدم!» از آن به بعد به آن‌جا می‌گفتیم گذرِ کریم‌رود! نمی‌دانم، اما شنیده‌ام بعدها این قضیه زبان به زبان گشته و بقیه هم بدون این‌که بدانند، به آن‌جا می‌گویند کریم‌رود! خدا را چه دیده‌ای، شاید هم فرداروز یک هیأتِ بلندپایه از محققین ثابت کنند که قدیم‌ها از این‌جا رودخانه‌ای می‌گذشته به‌نام «کریم‌رود». خیلی‌ها هستند که سرشان درد می‌کند برای همین حرف‌ها. بگردند و از میان تاریخ، حرف در بیاورند، انگار نمی‌دانند که همه چیز در گذر است... من او اولین بار راهنمایی بودم که این کتاب رو خوندم هیچی ازش نفهمیدم هیییچ
تا مدتی بعد دوباره خوندم ان چنان این کتاب رو دوست دارم که سالی ی بار حتما میخونم
و هر بار یک نکته جدید کشف میکنم:)
همه من او را شاهکار امیرخانی میدانند اما من حال و هوای قیدار را دوست تر دارم من او بوی تعفن، تظاهر، دروغگویی و حماقت تفکر دولتی جمهوری اسلامی از تک تک شخصیتها به مشام می رسد... تفکرات احمقانه ای که توان به گند کشیدن زندگی هر جوانی را دارند و سالها تلاش لازم است تا تصفیه شوند... عذاب کشیدم تا تمام شد من او

Characters من او

داستان مربوط به زندگی فردی به نام علی فتاح است و عشق پاک او با دختر خدمتکار خانواده اش به نام مه تاب که به دلیل اعتقاد علی به عشق پاک تا زمانی که از عشق راستین خود مطمئن نشده از ازدواج امتناع می‌کند و در خلال داستان از راهنمایی‌های درویشی مصطفی نام، از سلسله‌ای نامعلوم کمک می گیرد که نقش مهمی در داستان نیز دارد. مه تاب و علی هر دو عاقبت ناکام از دنیا می روند تا در جهان آخرت با یکدیگر ازدواج کنند. دو راوی در داستان هستند، یکی خود رضا امیرخانی و دیگر قهرمان داستان (علی فتاح)و این دو ماجراهای زندگی علی فتاح را از کودکی تا لحظهٔ مرگ / ازدواج، روایت می‌کند. من او