پنج گنج By Houshang Golshiri

عنوان: پنج گنج؛ هوشنگ گلشیری؛ استکهلم، آرش، 1989، در 138 ص؛ شابک: 9187528134؛ پنج گنج

پنج

Houshang Golshiri ä 7 DOWNLOAD


حسین پسر دوم یک خانواده‌ی کارگری است که بعد از بازنشستگی پدر، همراه خانواده از آبادان به شهر آبا و اجدادی‌شان اصفهان مهاجرت می‌کند. ادامه‌ی داستان شرح برخورد راوی با قوم و خویشانش است. طی این سال‌ها او مشغول اتمام تحصیلات، رفتن به دانشگاه و موازی با آن کار در یک دفتر اسناد رسمی است. داستان در قالب یادداشت‌های شخصی حسین شکل می‌گیرد و در طی این یادداشت‌ها ما با معمای عموی راوی و ماجرای دلدادگی‌اش به رقاصه‌ای به نام کوکب درگیر می‌شویم. ادامه:
ketabdarkhaneh.blogfa.com/post-65.aspx 9187528134 سه داستان فتح‌نامه مغان، میر نوروزی ما و نیراوانای من از کتاب نیمه تاریک ماه خوانده شد.
دو داستان خوابگرد و بر ما چه رفته است، باربد؟ به دلیل حذف از کتاب به‌صورت پی دی اف خوانده شد.
برای من که خواننده و از نسل بعد از انقلابم و قبل از انقلاب برایم بسیار غریبه است، فنح‌نامه مغان و باربد تلخ‌ترین داستان‌های عالم بودند. گلشیری در اوج پختگی‌ست. غمش را در قلمش طوری جا داده که هنگام خواندن توی صورتت می‌زند.
و اما خوابگرد شاید تکنیکی‌ترین داستان کوتاه ایرانی باشد. فهمش سواد می‌خواد و چندباره‌خوانی. رویکرد روانشناختی این داستان در تاریخ ادبیات ما بی‌سابقه است و چه اسم درستی دارد؛ خوابگرد. 9187528134

Panj Ganj = Five Treasures, Houshang Golshiri
Houshang Golshiri (1937 – June 6, 2000) was an Iranian fiction writer, critic and editor. He was one of the first Iranian writers to use modern literary techniques, and is recognized as one of the most influential writers of Persian prose of the 20th century.
تاریخ نخستین خوانش: اول ماه می سال 1990 میلادی
عنوان: پنج گنج؛ هوشنگ گلشیری؛ استکهلم، آرش، 1368 هجری خورشیدی؛ 1989 میلادی، در 138 ص؛ شابک: 9187528134؛ موضوع: داستانهای کوتاه از نویسندگان معاصر ایرانی قرن 14 هجری - قرن 20 م
یادم است در آلمان خانه دوست خواندم، شاید تاریخ خوانش اشتباه باشد سالش یادم نمانده ا. شربیانی 9187528134 همه‌اش مي‌آمدند و مي‌رفتند، اينجا شده بود مسافرخانه، و من دست تنها. حالا فقط من‌ام و باربد، باربد و رعنا. رعنا که مدرسه مي‌رود. باربد هم مي‌نشيند يک گوشه‌اي، ساکت، و نگاه مي‌کند. نگاهش نمي‌کنم. نمي‌توانم. مي‌چرخم، مي‌روم و مي‌آيم و از پنجره بيرون را نگاه مي‌کنم. نمي‌آيند، ديگر هيچ‌کس نمي‌آيد. مي‌گفتم: «مرد، نمي‌بيني؟»

لبخند مي‌زد. سبيلش را زده بود، مثل بره‌اي که پشمش را بچينند، وقتي روزنامه‌‌ها را بستند زد، به کتابفروشي‌‌ها که حمله کردند، کوکتل انداختند. نگاهش نتوانستم بکنم. وقتي زد، آمد بالاي سرم که: «ببين
*************************************************************
از طريق گروه(كتاب‌هاي ناياب)مي‌توانيد دانلود بفرماييد
9187528134 در ادبیات معاصر ما چ��د نویسنده هستند که آثارشان می تواند در پهنه ی ادبیات جهان جلوه داشته باشد. هوشنگ گلشیری یکی از این انگشت شمار نویسندگان معاصر ایرانی ست. اگرچه جلوه ی بارز آثار گلشیری، زبان اوست و این زیبایی هرگز نمی تواند به عینه به دیگری منتقل شود، اما این ویژگی منحصر به فرد آثار گلشیری نیست. در سفیدی میان سطور آثار گلشیری همیشه حرف هایی برای خواندن هست، نشانه هایی برای اندیشیدن و به فکر فرو رفتن. وقایع، صحنه ها و شخصیت های گلشیری حتی در آثار کمتر خوبش، معلول و نچسب نیستند. با درک من از داستان نویسی نوین جهان، گلشیری قصه گویی تواناست. در میان آثار او اثر بد وجود ندارد. در نهایت چند کار متوسط رو به خوب دارد که از شاهکارهایش محسوب نمی شوند. معصومهای گلشیری اما از کارهای درخشان او هستند، همین طور جبه خانه و نمازخانه ی کوچک من و... بالاخره شازده احتجاب که یکی از قله های ادبیات معاصر فارسی ست.
هوشنگ گلشیری به دلیل مطالعات بسیارش در متون گذشته، به ویژه در زمینه ی نثر، دستی هم در نقد و تحلیل داشت. اغلب مقالاتش در باره ی شعر و داستان، خواندنی ست و برخی از بهترین آنها در مجموعه ای دو جلدی با عنوان باغ در باغ منتشر شده. افسوس که گلشیری هم مانند بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و چند تنی دیگر، درست زمانی که به اوچ پخته گی و توان و مهارت رسیده بود و می توانست آثار ارزشمند دیگری خلق کند، ناگهان پرید. بسیار دوست داشتم شرایطم در این سال ها آنقدر پایدار بود تا بنشینم و با مرور دوباره ی آثار گلشیری، چیزی بنویسم تا به عنوان خواننده، دینم را به او ادا کرده باشم.
9187528134 مي‌آمد جلو من سبز مي‌شد و پقي مي‌کرد توي صورتم. چشمم را هم مي‌گذاشتم. وقتي مي‌بوسيدم همه‌اش فکر مي‌کردم يکي ديگر است. نمي‌فهميد. پشت لبش را مي‌ماليد به چانه‌ام. مي‌گفتم، نبايد گريه کنم. اما مگر مي‌فهميد. باز مي‌آمد جلو، دو گوشم را مي‌گرفت و صورتم را مي‌آورد بالا، پقي مي‌کرد توي صورتم. مي‌خنديدم و بعد چشم‌‌هام را مي‌بستم.
_____________________________________________________________
گفتم: « اينها هرکس بيايد يا برود به رنگ محيط در مي‌آيند، مي‌بيني که. دو روز ديگر هم يخه‌اش را مي‌بندد، حتي شده يخه حسني مي‌پوشد، ريش هم مي‌گذارد.»
_____________________________________________________________
مي‌گفت: «بايد رفت توي مردم، با مردم بود تا فهميد که دردشان چيست.»
____________________________________________________________
وي صف ملاقاتي‌‌ها گفتند دخترکي از ملاقات پدر و مادرش برگشته، پرسيده‌اند که: «خوب، چه خبر؟» گفته: «بابا ريش داشت. مامان دست نداشت.»

پدر مي‌گويد: «دروغ است. شايعه ‌است.»

مي‌گويم: «چرا؟ پس چرا در همهء زندانها را باز نمي‌کنند تا خبرنگارها بروند ببينند؟ حداقل جسد مجيد را تحويل بدهند به يک موسسهء بين‌المللي، به يک تيم پزشکي تا ببينند چه بر سر او آورده‌اند.»

مي‌گفت: «آنها دشمن‌اند. مي‌فهمي؟ دشمن!»

مي‌گويم: «تازه مگر نبايد ما را به چهار ميخ کشيد، مگر نبايد حد زد، مگر نبايد دست و يک پايمان را بريد؟» مي‌گويد: «خوب، اگر حکم اين باشد، بايد بريد. مگر با عضو فاسد چه کار مي‌کنند؟ طبيب مي‌گويد، بايد بريد، مي‌برند.»

بله، بريده‌اند: دست مامان دخترک را تا حتما بگويد. گفته: «بابا ريش داشت.
____________________________________________________________
مي‌گفت: «ما اينها را به چشم مي‌ديديم و باور نمي‌کرديم. مي‌داني، يک روز توي زندان دو تا سنگک دوآتشه برايشان آورده بودند. آقايان توي سلول پهلويي بودند. خرجشان را جدا کرده بودند. من تازه‌وارد بودم. گفتم: خوب، پيرتر از ما هستند. احترامشان واجب است. سنگک‌‌ها را بردم دم سلولشان و به يکي‌شان دادم. چپ چپ نگاهم کرد. نان‌‌ها را به دو انگشت گرفت، مثل اينکه دم دو توله‌سگ مرده را بگيرند. برد گوشهء حياط انداخت توي سطل خاکروبه. بعد هم دستش را توي حوض آب کشيد، سه بار. سنگک‌‌هاي خشخاشي دوآتشه ‌انگار هنوز گرماي تنور را داشتند. يکي از مريدهاشان آورده بود. من نمي‌دانستم. همه‌مان نمي‌فهميديم. ما نجس بوديم. ساواکي‌‌ها نجس نبودند. شاه هم نبود. رختهاشان را روي بند پهن نمي‌کردند. هميشهء خدا عبا و رداشان را روي تنها درخت بند مي‌انداختند. بهار حتي شکوفه‌‌هاش را نديديم. يکي‌شان شورتش را روي سر خشک مي‌کرد، از صبح تا ظهر توي حياط راه مي‌رفت، شورت به سر. هر روز صبح تا ظهر کارش همين بود. راه مي‌رفت، راه مي‌رفت، شورت به سر.»
____________________________________________________________
قيه مي‌گفت: «ببينيد، آقايان، من فقط يک خبر برايتان نقل مي‌کنم. موثق هم هست. توي شمال شهر، بله محلهء طاغوت‌نشين‌‌ها، همان‌جا که حالا همه ء سردمداران فعلي هم نشسته‌اند، دخترکي، شلوارک به پا، داشته خانه‌شان يا کوچه‌شان را با دوچرخه دور مي‌زده. مامورين مبارزه با منکرات مي‌گيرند و مي‌برندش. پدر و مادرش خبر مي‌شوند. همه‌جا مي‌روند، تا بالاخره فردا صبح پيداش مي‌کنند. پرس‌و‌جو مي‌کنند، مي‌فهمند به جرم نداشتن حجاب، يا کشف عورت قرار است حدش بزنند، صد ضربه. پدر و مادر گريه مي‌کنند، التماس مي‌کنند که‌ آخر نه سالش است. گفته‌اند، خوب به حد تکليف رسيده. مي‌گويند: «قول مي‌دهيم...»
____________________________________________________________
گفتم: «اگر شما فقط براي حقوق يکي هم شده نخواهيد بايستيد، براي ابتدايي‌ترين حق آدم‌ها، مثلا بگير آزادي عقيدهء من و تو، پس ديگر چطور مي‌توانيد به خاطر فلان و بهمان بايستيد؟»
____________________________________________________________
من مي‌گويم ما تازه داريم خورده مي‌شويم، تکه تکه مي‌شويم. کميته‌چي‌ها که ريختند توي خانه و کتابها را بردند همين را گفتم. وقتي داشتند تشک‌ها را مي‌شکافتند، رويهء پشتي‌ها را مي‌شکافتند، گفتم. حتي شکم عروسک‌هاي کهنهء رعنا را دريدند. گفتم: «مي‌بخشيد، اين کارهاتان اسلامي ‌هست يا نه، نمي‌دانم. اما اين اتاق من، خانهء من شبيه وقتي است که مغولها حمله کردند. عربها حمله کردند، همين.»
____________________________________________________________
مي‌گفتم: «اين کتابها را جمع کن ببريم يک جا. من مي‌گذارم توي يک ساک، روزي ده بيست‌تاش را مي‌برم مي‌ريزم يک جايي. ببين مردم چه کار کرده‌ا‌ند. برو ببين، کنار کانال‌هاي آب با خرابه‌ها چه خبر است. کتاب روي کتاب ريخته‌ا‌ند و رفته‌ا‌ند. روزنامه که نگو، آب که مي‌آيد فقط اعلاميه مي‌آورد. آن‌وقت تو اينها را چيده‌ا‌ي کنار هم، روي هم؟»

مي‌گفت: «من‌ام و اين کتابها. اگر اين‌ها نباشند من هم نيستم. نمي‌خواهم باشم.»
____________________________________________________________
چشم‌هاش را زير مي‌انداخت و سلام مي‌کرد. سر‌به‌راه بود، امين هم بود، نمازخوان. مي‌گفتم: «حامد، چرا نمي‌فهمي؟ شماها که داريد لايه لايه مي‌کنيد، جايي هم براي اين تقي پيدا کنيد. اينها توي کدام طبقه‌ا‌ند؟ از توي کدام قوطي شما درآمده‌ا‌ند؟ يک دفعه ژ3 به دست گرفت و رخت پاسداري پوشيد و حالا هم حتما به شکار شماها مي‌رود. من مي‌دانم، من توي چشم‌هاش نگاه کرده‌ا‌م، همان‌وقت که دختر بودم. همين که موهاي سرم پيدا مي‌شد، سرش را زير مي‌انداخت و مي‌رفت. اما توي چشم‌هاش بود که همان‌وقت اگر مي‌توانست، يک بافهء موي سرم را غلفتي از پوست سرم مي‌کند.»
____________________________________________________________
مي‌گفت: «ناخودآگاه‌ آ‌دم خيلي قوي است. خودآگاه ما، تعقل ما فقط يک پوسته‌ ا‌ست که رويش را گرفته، مهارش کرده. آن زيرها خيلي خبرهاست، پر است از همين چيزها، يا حداقل به شکل اين چيزها ظاهر مي‌شود، همان ديو شاخدار که ‌ا‌ز شيشه تنوره مي‌کشد.»
____________________________________________________________
گاهم مي‌کند. ��ي‌گويم و اشاره مي‌کنم به دستم: «بابا دست نداشت؟ چشم بابا کور شده بود؟»

و دست مي‌گذارم روي يک چشمم. يا مي‌گذارم روي گوشم، يا گوشم را مي‌پيچانم و دندان‌کروچه مي‌روم که يعني گوشش را خورده باشند. فقط نگاه مي‌کند. حتي سر تکان نمي‌دهد. مي‌فهمد. مي‌دانم که مي‌فهمد. از چشم‌هاش مي‌فهمم. من مادرم، از لرزش انگشتهاش مي‌فهمم. اما نمي‌گويد. حامد مي‌گفت: «شبديز، اسب خسرو، که مي‌ميرد هيچ‌کس جرات نمي‌کند برود خدمت خسرو و بگويد. خسرو گفته بود هر کس خبر مرگ شبديز را بياورد مي‌کشمش. باربد مي‌رود و مي‌نشيند و مي‌نوازد، آن‌قدر غمگين، آن‌قدر پرسوز که خسرو مي‌گويد: شبديز مرد؟ خودش مي‌گويد شبديز مرد.»

پدرم مي‌گفت: «باربد؟ يک مطرب! اسم يک مطرب را مي‌گذاريد روي نوهء من؟ تف!»

من هم دلم نمي‌خواست. همه‌ا‌ش به دو زانوي ادب نشستن باربد جلو خسرو يادم مي‌آمد. بدم مي‌آمد. اما نمي‌گويد، حرف نمي‌زند، لام تا کام. اگر مي‌گفت، حتي دو کلمه، چند جمله مي‌گفت، مي‌فهميدم که چه خبر است، يا آنجا چه ديده‌ ا‌ست، يا دست بالا اينجا چه مي‌گذرد، بر ما چه مي‌گذرد.
___________________________________________________________خوابگرد
مشکلش اين بود که در هر کس جايي را مي‌پسنديد. خيالش از رنگ چشمها و شکل و ‏حتي اندازهء مژگانها راحت بود. چند بار ديده بودش. سايهء چشم نمي‌زد يا چيزي که به ‏انتهاي مژگانها انحنايي بدهد. همان‌طور بود که او هم در خوابهاش ديده بود، براي همين ‏لرزيده بود و جز همان بار اول به چشمهايش نگاه نکرد. از آن شکل بيني و آن گردي چانه ‏بسيار ديده بود. شايد هم بيشتر رنگ بشره‌ها نااميدش مي‌کرد. چشم‌ها درست، اما ‏رنگ صورت مي‌بايست سبزه مي‌بود. يادش بود. همين‌طورها شد که ديگر دوره افتاد، ‏البته به پاي چشم. اگر گريباني گشوده مي‌ماند يا به عمد گشوده مي‌شد، مي‌ديد و ‏مي‌گذشت که مي‌دانست اين دو خط نازک و لرزان که در کار منحني شدن بود نه به دو ‏گوي غلتان و تپان که به گوشت‌پاره‌اي آويخته از اين سينهء استخواني مي‌انجامد. وقتي ‏هم، به سرانگشت، صاحب آن دو خط نازک و لرزان چاک سينه را مي‌پوشاند، گو که به ‏غريزه، دلگير نمي‌شد؛ که حالا ديگر پوشيده و نيمه‌عريان همه‌چيز را به عرياني همو ‏مي‌ديد مي‌ديد که ديده بودش.
____________________________________________________________
خودش چي؟ هزار پاره شده بود، هزار تکه‌گوشت و هر تکه‌اي به دست يکي مانده بود، ‏مثل تابلوهاش.
____________________________________________________________
گريه هم کرد، وقتي بر دو پا نشست سر خم‌کرده بر دو کاسهء زانو انگار که اندوه ون‌گوگ ‏باشد، اما از روبه‌رو.
____________________________________________________________
احتياجي نبود، مثل همهء آن دختربچه‌ها، که اول باش بخوابد و بعد دست بکشد. ‏دست و آغوش يا بهتر دست و خواهش يکي بود انگار با هر دو پنجه بکشد يا با ‏هر ده انگشت ببيند
____________________________________________________________
9187528134 وقتی شروع کردم فهمیدم که داستانها راقبلا خوانده ام. به تفکیک ودرفضای اینترنت درسالها. گلشیری توصیف دقیق ودرستی از آنچه درسال پنجاه وهفت واقع شد آورده است . سیاهی وتباهی که به اعماق قلب ومغزنفوذمیکند، پژمرده وتباه میکند ومی میراند. اگر نگوییم کم گفته ، بی شک اغراق نکرده است و ..به درستی که مارابه سخت جانی خوداین گمان نبود! 9187528134